«همه در وسط میدان جمع شدهاند؛ یک طرف نخلستان، یک طرف خیمهگاه اولیا(ع) یک طرف خیمهگاه اشقیا و یک طرف ریگزار؛ از آسمان آتش میبارد؛ باد داغ به پرچمها شلاق میزند؛ صحنه فیلمبرداری، کربلاست…
اهالی روستای دولتآباد بم مثل هر روز میآیند برای تماشا، نزدیک نمیشوند.
آن دورها، زن، مرد، بچه، نشستهاند روی خاک، عدهای ایستادهاند، بُهتزده، گریان، پوستشان برشته از گرما و از فقر مُدام…
صدها اسب، هنرورها، بدلکاران، آمبولانسها، فنهای بزرگ باد برای شلیک خاک، دوربین سنگین و… همه چیز برای شهادت «حُر» مُهیاست.
انگار صحرای محشر است…! نبرد «حُر» در میان اشقیا، در لابهلای کوفیان، اسبها، شمشیرها و… قرار است نیزه تا نیمه در شکم «حُر» فرو رود و از روی اسب بر خاک اُفتد…
سایهبان کوچک مخصوص مونیتور، کوره آتش است؛ میکروفن، داغ است و در دستم میلرزد؛ بیقرارم…
پریشان و مضطرب به سایبان میآید.
میگوید: همه چیز آماده است ولی…!
میگویم: ولی چی؟
خم میشود و در گوشم چیزی میگوید: …
خبر مانند پُتک است بر سرم! سرم گیج میرود؛ انگار برگهای خشک نخل بر دیواره سایهبان شعله میکشند.
فریاد میزنم: ای وای …ای وای …ای وای …
خشمگین، جماعت را میشکافم و به سمت خیمهگاه اولیا میروم؛ دندانهایم قفل شدهاند.
با خود میگویم: خودسری، بینظمی و…!!! آن هم از کسی چون «حُر»؟!!
همه بازیگرها را با نام نقششان صدا میزنم؛ باور نمیکنم، در حیرتم، بُغض دارم، گِله دارم، کف پاهایم گر گرفتهاند…
با قامتی بلند بالا، سوار بر اسب، یورتمه میرود تا عرق اسب خشک نشود؛ کلاهخود در دستش، شال روی سرش، زره و خِفتان بر تنش و شمشیر و غلاف بر شال کمرش…
افسار اسبش را که میچرخانم، میفهمد که نه مهتر اسبم و نه یکی از عوامل پشت صحنه؛ خیال میکند خودم آمدهام تا او را به میدان ببرم… اسب بیتابی میکند؛ چشمهای جماعت از دور، به ما در لابهلای خیمهها دوخته شدهاند؛ به او خیره میشوم… میفهمد که خبری شده است.
فریاد میزنم: تو با ما چه میکنی «حُر»!؟
چشمانش، به کاری فکر میکند که نکرده است.
میگوید: چه کار کردم آقا؟!
میگویم: تو روزهای؟
ناگهان خُشکش میزند؛ اسب هم انگار عمق فاجعه را میفهمد؛ پاسخش سکوت است و بُهت، پلک نمیزند.
با غضب میگویم: آخر خوش انصاف، مگر ماه رمضان است! اینجا ته دنیاست، روزه هم که بر مسافر واجب نیست، بازی در صحنه شهادت «حُر» با زبان روزه!؟ با شکم خالی، لب تشنه؟ در ۵۰ درجه گرما؟ در میان فوج فوج اسب و خود و زِرِه و شمشیر؟ کارت تمام است… و کار من…
بطری آب را که در دستم میبیند، آه از نهادش بلند میشود.
میگوید: نه آقا… نه…
میگویم: یا آب میخوری یا فیلمبرداری تعطیل.
ناگهان هیکل تنومندش به رعشه میاُفتد؛ از روی اسب فرو میریزد و بر خاک سجده میکند.
این بار او فریاد میزند: من قول دادم… قول دادم… قول دادم…
بر بالینش مینشینم: قول چی، به کی، چی داری میگی؟!
بیصدا هق هِق میزند. زره، کف دستهایم را میسوزاند، وقتی بازوانش را میگیرم، سرش را که بالا میآورد، خون در چشمانش اشک شده است.
بُریده بُریده میگوید: نذر کردهام که در لحظه شهادت «حُر» روزه باشم.
لبهای خشکیدهاش میلرزند.
جسم «حُر» بر خاک اُفتاده است؛ دوربین آرام به صورت او نزدیک میشود؛ دست امام حسین(ع) روی سر «حُر» قرار میگیرد؛ صدای کسی از بلندگوهای میدان شنیده میشود.
«آنچنان که مادرت تو را آزاده نامید، در دنیا و در روز رستاخیز آزادهای»
انگار نه انگار فیلمبرداری تمام شده، انگار «حُر» سالها نخوابیده است؛ دهانم را به گوشش میچسبانم.
آرام میگویم: «نذرت قبول دلاور.»